راپونزل


روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند.

پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود.

 

زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها  فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او  آمد.

مرد از همسرش علت بیماری را پرسید .

 زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد  و می دانم که بزودی می میرم .

مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده است آن سبزی را برای همسرش فراهم کند بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهو ها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد

زن آنرا خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر می شد . مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد .

جادوگر در حالیکه از عصبانیت فریاد می کشید به او گفت : تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای راپونزل ( همان کاهو ها منظورش بود ) مرا  بچینی ؟

مرد ماجرای همسرش را تعریف کرد . جادوگر فکر کرد و گفت : تو می توانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرطی دارد . تو باید وقتی فرزندت بدنیا آمد آنرا به من بدهی.


مرد بیچاره که می دانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت.

به زودی فرزند آنها بدنیا آمد و جادوگر او را با خودش برد . او نام این دختر را راپونزل نامید .

راپونزل بزرگ شد و هر چه می گذشت زیباتر می شد جادوگر تصمیم گرفت ،اجازه ندهد که کسی اور ا ببیند.

 وقتی که راپونزل 12 ساله شد  او را به برج بلندی در وسط جنگل برد . این برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمی توانست از آنجا بیرون برود. برج فقط یک پنجره داشت. زمانیکه پيرزن به دیدنش می آمد او را صدا می کرد .

راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

دخترک موهای بلندش را از پنجره به بیرون می انداخت و جادوگر موهایش را می گرفت و به بالای برج می آمد

چند سالی گذشت . روزی پرنسی بطور اتفاقی از آن قسمت جنگل می گذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد . اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت.

او نمی توانست صدا را فراموش کند برای همین هر روز به آنجا می آمد و به آن صدا گوش می داد و شبها با قلبی شکسته برمی گشت

 او هنوز هیچ راهی برای ورود به برج پیدا نکرده بود

تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج می آید در گوشه ای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که می گفت :

راپونزل ، راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت .

پرنس فکر کرد من هم شانس خود را  امتحان می کنم تا از این برج بالا بروم .

بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و پرنس کنار پنجره آمد و حرفهای او را تکرار کرد .

 راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .

سپس از آن موی بلند بالا رفت و به برج رسید .

در ابتدا راپونزل از دیدن مرد ترسید چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود . اما پرنس برایش توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است . پرنس که تا آن روز دختری به آن زیبایی و مهربانی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند

 .راپونزل احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد .

اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از آنجا خارج شود .

تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد . اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس هستید ؟

یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو را در  جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی . تو به من کلک می زدی !

او با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود . اما پیرزن هنوز عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد .

سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست . هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را دید  

پیرزن در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت  : تو فکر می کنی عشقت را پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد . راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید .

پرنس از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را زخمی کردند و پرنس نابینا شد . حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا کند ؟

برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود .

او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل

راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد . اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس دوباره می توانست ببیند.

پرنس راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی کردند

رنگین کمان و آفتاب پرست

امروز کتاب داستان *رنگین کمان و آفتاب پرست* رو بصورت PDF براتون گذاشتم که حتما برای کوچولوهای عزیز دانلود کنید...

برای دانلود اینجا کلیک کنید

جوجه اردک زشت

اینم یه داستان جالب که البته کمی قدیمیه ولی میتونه خاطره انگیز باشه

اسم این داستان زیبا هست:*جوجه اردک زشت* که حتما برای کوچولوهاتون بخونید...

برای دانلود اینجا کلیک کنید

اتل متل ماهی من چه ماهه

 اتل متل ماهی من چه ماهه

 

 

چشمان اون دو نقطه سیاهه

 

 

آب می خوره تاب می خوره  تو آبها

 

 

سر می خوره به روی موج  دریا

 

 

کاری بجز آب و شنا نداره

 

 

ماهی من دم داره پا نداره

یه غول داریم تو خونه          که خیلی مهربونه

یه غول داریم تو خونه          که خیلی مهربونه

 

اون سطل آشغال ماست        همیشه دنبال ماست

 

از صبح تا شب همیشه         می خوره،سیر نمی شه

 

هی میگه:بچه ها جون          توخونه وخیابون

 

هرچی زباله دارید              برای من بیارید

 

 

انار انار دونه                    پلیس چه مهربونه

 انار انار دونه                    پلیس چه مهربونه

 

 

شب تا سحر بیداره              چه کار سختی داره

 

 

دزده باید بدونه                   آقا پلیسه زرنگه

 

 

راه می ره و سوت میزنه       دوست تو و دوست منه

 

 

کی بود؟کی بود؟کی گفت میو؟

 

موش نداریم گربه برو!

 

کوچه ی ما مثل گله تمییزه

 

نه موش داره نه آشغالای ریزه

 

دمتو بذار رو کولتو زود برو

 

این کوچه مثل خونمون عزیزه

 

بروبرو گربه سیاهه بدادا

 

جای تو نیست کوچه ی ما

 

تو حوض خونه ی ما ماهیهای رنگارنگ   

تو حوض خونه ی ما ماهیهای رنگارنگ  

 

    با لا وپایین میرن با پولکهای قشنگ

 

       کلاغه تا می بینه کنار حوض می شینه  

 

           کمین می گیره می خواد ماهی بگیره

 

 ماهیها قایم میشن به زیر آبها می رن    

 

 کلاغه شیطون میشه زار و پریشون

 

تاپ تاپ خمیر   

تاپ تاپ خمیر  

 

افتاده زمین یه تیکه پنیر

 

آمده یه موش از داخل جو

 

 هی می کنه بوش

 

      ببین موشو آخ

 

      پنیر و برداشت

 

      رفت توی سوراخ

 

       کاش اون پنیره

 

       آلوده باشه موشه بمیره 

 

شبها که ما می خوابیم             آقا پلیسه بیداره     

شبها که ما می خوابیم             آقا پلیسه بیداره    

 

   ما خواب خوش می بینیم        اون دنبال شکاره

 

آقا پلیسه زرنگه    با دزدها خوب می جنگه  

 

       ما پلیس ودوست داریم   بهش احترام می ذاریم

.......................................................................................

زباله آی زباله دستاش مثل زغاله

 زباله آی زباله دستاش مثل زغاله

 

یکساله هفته هفته ،اصلاً حموم نرفته

 

شونه نکرده تنبل ،موهاش شده یه جنگل

 

کثیف و بدبوشده ،شبیه لولوشده

 

زباله آی زباله، دستاش مثل زغاله

 

بدون آب و صابون ،تمییز شدن محاله

مادر گربه کوچولو        به اون می گفت مامان پیشی

مادر گربه کوچولو        به اون می گفت مامان پیشی

 

از خیابون که رد می شه    باید چشاتو وا کنی

 

به چپ و راست نگاه کنی    جایی که خط کشی نداشت

 

یه راه خط خطی نداشت       رد نشی ها ازاون محل

 

  یه وقت می شی چلاق و شل   هاپ هاپو با ماشین میلد

 

یه هو تو رو زیر می گیره        گاز می ده فوری درمیره      

یه ماهی و یه اردک     هر دو تو حوض کوچک

یه ماهی و یه اردک

 

هر دو تو حوض کوچک

 

با هم شنا می کردند

 

سر و صدا می کردند 

 

ماهیه رفت زیر آب

 

اردک پرید تو آفتاب

شب که میشه صداش می یاد                   صدای کفش پاش می یاد   

شب که میشه صداش می یاد                   صدای کفش پاش می یاد     

 

                                       وای ،وای ،وای

 

یواش می ره                                        یواش می یاد

 

                                      وای ،وای ،ولی

 

شب که دزد ناقلا                                   سر می کشه به خونه ها         

 

                                 پلیسه فریاد می زنه

 

ایست ،ایست ،ایست                              تو این خونه کیست                    

 

                             دزد و دستگیر می کنه

 

می گیره و زنجیر می کنه                      چه خوبه آقا پلیسه                  

 

                                دشمن دزدهاست پلیسه

 

 

                                  وای ،وای ،وای

..............................................................

ای بچه ی پاکیزه                 مسواک بزن همیشه

ای بچه ی پاکیزه                 مسواک بزن همیشه

 

 

یادت باشه شب و روز          مسواک نشه فراموش

 

 

اگه خراب شه دندون            درست نمی شه آسون  

ما گلهاي خندانيم

 

ما گلهاي خندانيم

فرزندان ايرانيم

ايران پاك خود را

مانند جان مي دانيم

 

 

ما بايد دانا باشيم

هشيار و بينا باشيم

از بهر حفظ ايران

بايد توانا باشيم

 

 

 

آباد باشي اي ايران

آزاد باشي اي ايران

از ما فرزندان خود

دلشاد باشي اي ايران

 

 

  

سروده آقاي عباس يميني شريف

کتاب مصور:الاغ آوازخوان


روزي روزگاري در دهكده ي كوچك ، آسياباني بود كه الاغي داشت . سالها الاغ براي آسيابان كار كرده بود و بارهاي سنگين را از اينجا به آنجا  برده بود . ولي حالا  پير شده و نمي توانست بار بكشد .روزي از روزها آسيابان الاغ  را از خانه اش بيرون كرد و گفت : « برو هر جا كه دلت مي خواهد . من ديگر علف مفت به تو نمي دهم .» الاغ بيچاره تا شب اين طرف و ان طرف رفت . ديگر خسته و گرسنه شده بود  با خود گفت : « بايد از اينجا بروم و براي خودم چيزي پيدا كنم و بخورم »

 

الاغ از دهكده بيرون رفت . از آسيابان و آسيابش دور شد . كنار درخت پيري رسيد كه شاخه هايش شكسته بود و چند شاخه تازه از روي تنه اش جوانه  زده بود .كنار  درخت پر از علهاي سبز و تازه بود . الاغ گرسنه تا انجا كه شكمش جا داشت علف خورد و سير شد بعد با خود گفت : « زياد بد هم نشد .  حالا ديگر بار نمي برم  و منت آسيابان نمي كشم »و راه افتاد و رفت و رفت تا اينكه چشمش به سگي افتاد كه تنها و غمگين كنار جاده نشسته  بود . الاغ گفت : « سلام دوست من چرا تنها  نشسته اي ؟، چرا اين قدر غمگين و ناراحتي؟ »سگ اهي كشيد و گفت : « دست به دلم نگذار  كه خيلي ناراحتم !» الاغ پرسيد : «آخر براي چي ؟»

 

سگ گفت : «سالهاي سال براي صاحبم كار كردم . همراهش مي رفتم آن قدر اين طرف و ان طرف  مي دويدم كه خسته و  كوفته  به خانه بر مي گشتم . اما دیروز که ما به شكار رفته بوديم . گرگي سر راهمان را گرفت و من كه پير شده ام نتوانستم جلويش بايستم و با او بجنگم . صاحبم كه از گرگ ترسيده بود ، همه تقصيرها  را گردن من انداخت و امروز مرا از خانه اش بيرون كرد و گفت : « برو هر جا دلت مي خواهد . من با تو كاري ندارم .» من هم امدم بيرون . حالا نمي دانم كجا بروم  و چه خاكي  به سرم كنم .»الاغ گفت : « غصه نخور كه خدا بزرگ است و كسي را بي پناه نمي گذارد . بيا  دو تايي برويم ، جاي مناسبي  پيدا كنيم  و زندگي كنيم .»

انها  راه افتادند . رفتند  و رفتند ، تا رسيدند  به گربه اي كه تنها و غمگين  روي  كنده درختي نشسته بود . نزديك گربه كه رسيدند، سلام كردند . الاغ پرسيد «چي  شده ؟ جرا اين قدر غمگيني ؟ »گربه گفت : « بايد غمگين باشم . سالها در خانه صاحبم  موش گرفتم و خدمت  كردم . ولي حالا كه پير شده ام ، او گربه ديگري اورده  و مرا از خانه بيرون  انداخته  است . مي گوييد غمگين نباشم ؟»

الاغ گفت : « ما هم مثل تو هستيم . بيا با هم برويم ، ببينيم خدا چه مي خواهد ؟ »

گربه هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد تا بروند و جاي خوبي براي زندگي پيدا كنند .

 

آنها رفتند  و رفتند تا به خروسي رسيدند . خروس  روي سر در خانه اي ايستاده بود و با صداي غمگيني قوقولي قوقو مي كرد . الاغ جلو رفت ، سلام كرد و گفت : «خروس جان ، چه مشكلي داري كه اين قدر غمگين اواز مي خواني ؟»

خروس گفت : روزگاری من سحرخیز ترین خروس آبادی بودم . هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز می خواندم که همه را بیدار می کردم . اما حالاپیر شده ام و گاهی خواب می مانم صاحبم می خواهد سر من را ببرد  و گوشتم را بپزد و بخورد .

الغ گفت : « ممکن است تو پیر شده باشی و نتوانی  سحر بيدار شوی . ولي هنوز صدايت زيبا و خوش اهنگ است . مي تواني از اين صدا استفاده كني با ما بيا . مي رويم جاي مناسبي پيدا مي كنيم و به خوشي  روزگار مي گذرانيم .

 

خروس هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد .كم كم هوا تاريك شد و انها مجبور شدند كنار درختي توقف كنند .  سگ و الاغ كنار درخت خوابيدند . اما گربه و خروس رفتند بالاي درخت و روش شاخه هاي ان نشستند . از گرسنگي خوابشان نمي برد و دور بر را نگاه مي كردند ناگهان خروس گفت : « من از دور نوري را مي بينم . انگار كلبه اي است بيايد برويم انجا شايد چيزي پيدا كنيم و بخوريم . » الاغ و سگ هم قبول كردند و دوباره راه افتادند رفتند و رفتند تا به كلبه رسيدند از پشت پنجره ان به داخل نگاه كردند  روي ميز  غذاهاي زيادي بود و چهار مرد دور ميز نشسته بودند و غذا مي خوردند . كنار دست انها هم سكه هاي طلا جمع بود . الاغ گفت : « اينها  دزد هستند بايد اين دزدها را از كلبه بيرون كنيم » خروس  به داخل كلبه  نگاهي كرد و گفت : انها چهار نفر مرد قوي هيكل هستند ، چطوري مي خواهي انها را بيرون كنيم ؟

گربه گفت : راست مي گيد ، انها خيلي قوي هستند . قيافه هايشان را نگاه كن . ما چي ؟ خسته و گرسنه!.سگ از خستگي  چرت  مي زد . اما الاغ در فكر بود . داشت نقشه اي مي كشيد الاغ مي دانست كه با فكر مي توان بر زور بازو پيروز شد . پس بايد فكر مي كرد و نقشه خوبي مي كشيد .الاغ دوستانش را به كناري برد و نقشه اش را براي انها گفت . همه تعجب  كردند . نقشه خوبي بود . بايد زودتر دست به كار مي شدند .آنها آهسته  جلو رفتند و الاغ دو پاي جلويش را بالا اورد و گذاشت لب پنجره . سگ پريد  به پشت الاغ  و انجا ايستاد بعد نوبت گربه بود . او پريد بالا و روي پشت سگ ايستاد .  حالا فقط خروس مانده بود . او هم پريد روي پشت گربه. سايه حيوانها افتاد داخل اتاق . سايه مثل يك غول بزرگ و ترسناك بود . دزدها با ديدن  اين غول به وحشت افتادند .

 

 

در همين لحظه حيوانها شروع كردند به سرو صدا كردن . صدايشان در هم پيچيد و صداي وحشتناكي ايجاد  كرد و دزدها بيشتر ترسيدند و وحشتزده  پا به فرار گذاشتند . ان قدر ترسيد بودند كه حتي سكه هايشان را هم جا گذاشتند   با فرار كردن دزدها ، چهار دوست از شادي فرياد كشيدند  :« زنده باد ما برنده شديم . دزدها فرار كردند.»همه به فكر  الاغ آفرين گفتند و رفتند داخل خانه . دور ميز  نشستند و مشغول خوردن شدند . گربه همان  طور كه ماهي را به دندان مي كشيد ، گفت :« نقشه ات عالي بود الاغ جان !» خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت « من فكر نمي كردم اين قدر زود موفق شويم !»الاغ گفت : «نقشه من خوب بود اما كمك شما هم خيلي مؤثر بود . اگر هميشه با هم باشيم در هر كاري موفق مي شويم  با هم بودن خيلي مهم است تنها هيچ كاري  نمي شود كرد .

 

 

و اما بشنويد  از دزدها . انها رفتند و رفتند و كنار درختي ايستادند . سردسته دزدها گفت : « ماخيلي زود ترسيديم و فرار كرديم بايد برگرديم و با ان غول بجنگيم  . غول كه ترس ندارد .» سردسته  رو به يكي از دزدها كرد  و ئگفت : « ما اينجا مي مانيم . تو برو سرو گوشي اب بده شايد بتواني سكه ها را با خودت بياوري . شايد هم توانستي  غول را از پا در اوري .»دزد بيچاره مي ترسيد و نمي خواست قبول كند . اما  ان قدر به او اصرار كردند كه قبول كرد و راه افتاد امد طرف كلبه . دزد اهسته آهسته داخل كلبه شد . همه جا تاريك بود و چيزي ديده نمي شد  وقتي نزديك  بخاري رسيد ، دوتا شعله كوچك داخل  بخاري به چشمش خورد . فكر كرد اتش بخاري است . خواست كبريتي را روشن كند .

اما همينكه دزد بيچاره كبريت را نزديك شعله ها برد ، گربه بود. دزد فرياد زد :« واي سوختم .آي كمك!» دزد فرار كرد ،اما پشت در پايش را  روي دم سگ گذاشت . سگ هم بيدار شد و پاي دزد  را به دندان  گرفت  از درد باز فرياد ديگر زد و به حياط دويد . اما گوشه  حياط الاغ خوابيده بود او هم بيدار شد  و عصباني لگد محكمي  به دزد  زد . لگد الاغ آن قدر محكم بود كه دزد چند متر آن  طرف تر پرت شد  دزد از وحشت فرياد مي زد ئو كمك  مي خواست  . مي گفت : « به دادم برسيد ! غولها دارند مرا مي كشند .»

 

 

خروس كه روي پشت بام خوابيده بود بيدار شد و از ان بالا روي سر دزد و با نوك تيزش به جان دزد افتاد دزد پا به فرار گذاشت  وقتي به دوستانش رسيد ، گفت : «آنجا خانه غولهاست . ما ديگر به ان خانه ترسناك نمي رويم  من كه پا  به انجا نمی گذارم . به اين ترتيب دزدها رفتند و خانه شد مال حيوانها . انها دور هم جمع شدند و روزگار خوشي را آغاز كردند همه كار مي كردند و غذا تهيه مي كرردند و شب دور هم جمع مي شدند و با خوشي مي گفتند و مي خنديدند انها در ان كلبه جنگلي چه روزگار خوشي داشتند !